سیده رستاسیده رستا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رستای بی همتای من

خاطره روز تولد

1392/5/8 18:41
نویسنده : مامان
929 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیز دلبندم روز تولدت غیر قابل پیش بینی شد و تو یهو تصمیم گرفتی که پا به این دنیا بگذاری از این رو من تصمیم گرفتم این خاطره رو ثبت کنم:

ماه آخر بارداری که بودم هر هفته باید واسه چک شدن وزن و ضربان قلب  به دکتر مراجعه میکردم خانم دکتر گلشیرازی از یک ماه قبل

تاریخ زایمانم رو 29 مهر تعیین کرده بود،دو هفته قبل از این تاریخ که 17 مهر ماه و روز ویزیتم بود به همراه مامانی به بیمارستان نفت رفتیم البته ناگفته نمونه که اون روز من یه کم کمر درد و یکی از علائم زایمان رو هم داشتم که طبق معمول با مراجعه به کتاب فکر کردم چون هفته های آخر رو میگذرونم دچار این عوارض شدم ،خلاصه وقتی دکتر منو دید و معاینه کرد گفت که باید بستری بشی واسه زایمان مثل اینکه کوچولوت عجله داره واسه اومدن،ترس و استرس تمام وجودم رو گرفت و توی قلبم داشت می لرزید،سریع از اتاق دکتر بیرون اومدم و به مامانی گفتم که چنین چیزی هست مامانی هم سعی کرد علیرغم استرسی که خودش گرفته بود من رو آروم کنه، به بابا زنگ زدم  و خبر دادم آخه اون سرکار بود و از ما خیلی فاصله داشت جم کجا تهران کجا؟؟؟؟حسابی بابا شکه شده بود و باور نمیکرد که چنین چیزی باشه،مامانی همه کارهای لازم رو جهت بستری شدن من با عجله انجام داد و بالاخره بعد از وصل سرم و پوشیدن لباس مخصوص اتاق عمل در ساعت 1:15با بدرقه مامانی و قرآنی رو که روی سرم گرفته بود به اتاق عمل رفتم اشک توی چشم هر دومون حلقه زده بود،وارد اتاق عمل که شدم دکترم ازم پرسید خوشگل خانم همسرت اومد؟و من با ناراحتی گفتم که با پرواز 7:30 شب میاد.......

متخصص بیهوشی اومد بالا سرم و ازم پرسید میخوای بیهوش بشی یا بی حس؟ گفتم بیهوشی رو میخوام ، و بعد با زدن یه آمپول توی سرمم و استشمام ماسکی که جلو دهنم گذاشت همه چیز واسم تار شد و یادم میاد که گفتم چرا اینجوری شدم و دیگه نفهمیدم... تا زمانی که با درد شدید به هوش اومدم و میگفتم تو رو خدا مسکن بزنید و بعد با گیجی تمام صدای مامانی رو شنیدم که میگه سعیده خوبی مامان،یه دختر سالم وخوشگل گیرت اومده و من خواستم که تو رو ببینم و در آغوش بگیرم ،عزیر دلم ساعت 13:45از شکمم بیرون اومده بودی و ساعت 14:30 هم من به هوش اومده بودم، همه پرستارها و پرسنل بیمارستان میگفتن چه دختر نازی!چقدر کوچولو هست آخه 2:270 گرم بیشتر وزن نداشتی و چون زودتر متولد شده بودی کوچولو بودی .

دوست داشتم هر چه زودتر شب بشه که بابایی بیاد آخه خیلی بد بود که بدون حضور او زایمانم اتفاق افتاده بود،خلاصه ساعت 9:30 شب بابا با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی به اتاق اومد و پدر شدنش رو دید.

شب خیلی سختی بود و اصلا نخوابیدم و مامانی هم پا به پای من بیدار بود و تا صبح نخوابید،فردا صبح دکترم اومد تا وضعیتم رو ببینه،خدارو شکر خانم دکتر گفت که همه چیز خوب و طبیعی هست و میتونی مرخص بشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان الینا
27 تیر 92 14:45
سلام عزیزم خدا حفظش کنه خاطره زایمانت جالب بود منم خاطره خودمو برای الینا نوشتم انشالله یه روز دخترت خاطرشو برای نی نی اش بنویسه







سلام
ممنونم انشاالله
برای شما و دختر گلتون الینا آرزوی سلامتی و روزهای خوب در کنار هم می کنم.
کاکل زری یا ناز پری
7 مرداد 92 15:15
اخییییییییییییی جونم مامانی میبینی چقدر زود گذشتتتتتتتتتتت چیزی نمونده که دختر گلت 1ساله بشه ماشاالله خیلی نازو خوشکله



ممنونم از اینکه نظر دادید.حتما به وبلاگتون سر میزنم.


مامان امیر عباس
17 مهر 92 17:06
سلام خاطرات زایمان جالب بود وقتی خوندمش یاد لحظات دنیا اومدن پسرم افتادم و کلی ذوق کردم