سیده رستاسیده رستا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

رستای بی همتای من

تولد مامان

1393/2/26 17:12
نویسنده : مامان
485 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر محبوب و مهربونم،

چند روز پیش یعنی هفتم اردیبهشت تولد من (مامان)بود،یک روز قبلش وقتی که بابایی از سر کار برگشت گفت که بیرون کار داره،و تازگیا شما هم تا لباس بیرون رو بپوشیم متوجه میشی و گریه میکنی که تو رو هم ببریم،بناراین بابا نتونست تنهایی بره و شما رو هم برد،اون شب کلی دیر به خونه برگشتید ،دیگه داشتم نگران میشدم آخه هر چی هم به گوشی بابا زنگ میزدم جواب نمیداد گویا گوشیش رو توی ماشین جا گذاشته بودن و مشغول خرید.

 

خلاصه اون شب گذشت و فردا  روز تولدم بود،طبق معمول وقتی بابا جون از سر کار برگشتند بعد از یه استراحت کوچولو به بیرون رفت،وقتی  برگشت یک کیک خوشگل تولد خریده بود که از قبل سفارشش رو داده بود،بابا جون شمع ورود به سی و یک سالگی رو هم خریده بود می خواست که واسه من جشن تولد بگیره،ناگفته نماند که اون شب توی شهرک همایش پیاده روی بود و می خواستیم بریم ،به پیشنهاد من قرار شد اول پیاده روی رو بریم و بعد هر کاری که دوست داشت رو انجام بده.

بعد از پیاده روی به رستوران رفتیم و دیر وقت به خونه برگشتیم،خستگی باعث شد که تولد رو موکول کنیم به فردا.

 

فردا هم بابایی کیک رو آوردن و یه کارد رو هم خوشگل تزیین کرد و چند تا هم اهنگ تولد گذاشت و واسه من جشن گرفت،ممنون مرسی همسر خوب و مهربانم که اینقدر در تمام مناسبتها به فکرم هستی و سنگ تموم میگذاری.

ناگفته نماند که صبح روز هفتم یک بسته پستی رسید و هدیه مامانی بود که برا من فرستاده بودن،یه کیف خوشگل، مامان دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید،(من هم از اینجا هم روز مادر و هم پیشاپیش روز معلم رو به مامانم تبریک میگم)بابا جون هم یک عطر خوشبو و مبلغی پول بهم هدیه دادند،دست شما در د نکنه،روز مادر هم بابا یه دسته گل قشنگ و پول به من کادو دادن تا هر چی دوست دارم خودم با سلیقه خودم تهیه کنم،این همون پاکتی هست که بابایی هدیه رو داخلش گذاشته بود اینو گذاشتم به خاطر اون نقاشی بامزه و خوشگل بابا جون.

 

 

 

از موضوع اصلی فاصله نگیرم ،اینکه اون شب رو اینقدر شیطنت کردی که حتی نشد یه دونه عکس هم ازت بگیرم البته فیلم و چند تا هم عکس سه تایی گرفتیم اما متاسفانه به تنهایی نتونستم ازت عکس بگیرم و دائم باید یه نفر پیشت می بود عزیزم، کیفی رو هم که مامانی بهم هدیه داده بود پر از خامه کرده بودی وروجک من.

 

دختر نازنینم نوشتن این مطالب صرفا به این دلیل بود که  این خاطرات در زمانی هست که تو حضور داری  و شاهد هستی و به تو هم مربوط میشه و در واقع وبلاگت بهانه ای است برای نوشتن خاطرات مشترک من و بابا با وجود و حضور تو.

دوست دارم وقتی بزرگ شدی برای کسانی که دوستت دارند و دوستشون داری خاطره ساز باشی و و از این یادآوریها غافل نشی،چون به نطر من این چیزها در زندگی از اهمیت زیادی برخوردار هست و باعث دلگرمی و صمیمیت میشه.

 

  دخترم،عزیزم،بهتریتم ،خیلی دوست دارم/

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله مهسا
21 خرداد 93 8:41
سلام مامان جون تولدت مبارک از خدا میخواهم که بتوانم قدردان زحماتت باشم ....همیشه باشی مامان جونم............ ازطرف رستا جون به مامان سعیده.... سلام خاله جون ممنون،مرسی رستا جونم