سیده رستاسیده رستا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

رستای بی همتای من

پایان نوزده ماهگی رستای مامان

1393/2/27 14:27
نویسنده : مامان
667 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیزدلم ورودت رو به بیست ماهگی تبریک میگم،قبل از اینکه مطلبی رو بنویسم از بابت تاخیر طولانی که در نوشتن داشتم  عذر میخوام،البته علتش رو حتما واست میگم.

 

 

 

اول اینکه دقیقا روز هفدهم اردیبهشت یک ماموریت کاری جهت شرکت در نمایشگاه نفت و گاز و پتروشیمی به بابا داده شده بود و من و شما هم برای اینکه تنها نمونیم و هم یه سر به مامانی بزنیم به تهران رفتیم  و تا روز یکشنبه بیست و یکم اونجا موندیم  ،دومین علت تاخیر این بود که بیست وسوم هم عروسی پسر دایی من بود و ما قرار بود به شیراز بریم واسه عروسی و اینها باعث شدند که من یه خورده عقب بیافتم  و موفق به نوشتن به موقع مطالب این پست نشم عزیزم.

 

راستی بابا گفت که توی نمایشگاه یک شرکت به نام رستا گروپ بود که از غرفه اونها عکس گرفته واز من خواست که عکسش رو اینجا بگذارم.

 

اینجا هم حیاط خونه مامانی هستش که بابا جون شما رو آورده بودن پایین و با بچه ها بازی کردی عزیزم،اسمهاشون هم مبینا و فاطمه بود.

 

خوب بگذریم،بریم سراغ حرفهای اصلی که مربوط میشه به کارها و رفتارهای جدیدی که در ماه قبل انجام دادی دختر نازم:

اول از همه بگم که خیلی عاقلانه رفتار میکنی یه حرکات و رفتارهای خاصی رو انجام میدی که معنی و مفهوم داره قابل نوشتن و توصیف نیست در واقع نمیدونم چطور بنویسم فقط باید دید.

 

الهی قربون اون دویدنت بشم،دائم در حال قائم شدن هستی و بازی میکنی،یهو بازیت میگیره،مثلا وقتی که دارم بهت غذا میدم یک دفعه بلند میشی و میری پشت کمد  یا یه گوشه پیدا میکنی و قایم میشی،کارهای بامزه ای رو انجام میدی.

 

اون روز که توی آشپزخانه در حال سرخ کردن سیب زمینی برای شما بودم یک لحظه دیدم یک جانماز رو برداشتی و نشستی و میگی الا ........لو ....لو الهی قربونت بشم انگار که داشتی میگفتی الله اکبر،جیگرت برم عزیزم،چندین بار هست که تو جانماز رو واسمون آوردی و وقتی که میگیم جانماز رو بیار میری به سمت کمد و اون رو برامون میاری.

 

تازگی وقتی هم با کالسگه بیرون میریم می خوای که خودت اونو هل بدی عزیزم.

 

 

یک دو سه میگی و عروسکت رو بالا پایین میاندازیش، یا اینکه توی تاب میگذاریش و اونو هل میدی،خودت هم از روی مبل بالا پایین میپری و یک دو سه میگی،راستی وقتی هم میخوام واست شیر درست کنم موقع ریختن پیمانه های شیر میگی یک................دو..............سه .........چهار،با همین کشش صدا.

وقتی که برات از تب لت چیزی رو پخش میکنم وقتی که تمام میشه میگی دوباره،جان دلم عزیزم،اولین بار که متوجه شدم چی میگی خیلی ذوق کردم و کلی تو رو بوسیدمت عزیزم،اینو هم بگم که سی دی با نی نی روکه از مدتها قبل برات میگذاشتم و فقط اهنگهاش رو دوست داشتی،الان کاملا برعکس شده و فقط قسمت های آموزشیش رو دوست داری و باید واست  دائم اونهارو پخش کنم،خوب دیگه بالاخره هر سنی علایقت فرق میکنه عزیزم.

 یه موقع هایی وقتی که راه میری پاهات رومثل رژه برمیداری و میگی یک دو سه،گفتم که خیلی کارهای خاصی انجام میدی این هم یک نمونه از اون کارهاست.

توپ بازی و ماشین بازی رو هم خیلی دوست داری دختر گل مامان،پیاده روی رو هم خیلی دوست داری وقتی که بیرون یا پارک میریم خیلی خوشحال میشی و دوست داری که راه بری.

دستمال کاغذی رو برمیداری و خودت بعد از غذا خوردن دهنت رو تمیز میکنی،یا اونو برمیداری و به چشمات میزنی.

وقتی که من و بابا نشستیم،عقب عقب میای و روی پاهامون مینشینی فدات شم الهی.

یه وقتهایی که کار بدی رو انجام میدی وقتی که بهت اخم میکنم،با دستت میزنی روی پای من و پشت سر هم میگی مامان ..مامان،یعنی که مامان منو دعوا نکن.

 

گفته بودم که بیست و سوم اردیبهشت عروسی پسر دایی من بود،از قبل برات یه لباس عروس و کفش سفید خوشگل خریده بودم که واسه این مراسم بپوشی،اون شب خیلی ناز شده بودی،عروسی هم توی یه باغ زیبا در شیراز برگزار شد ولی مامان جو اون شب فقط میخواستی که فقط راه بری و اگر دستت رو میگرفتم گریه میکردی یه کم مامان رو اذیت کردی و من نتونستم حتی یه عکس هم ازت بگیرم از این بابت خیلی ناراحت شدم،فقط با خاله مرضیه چند تا عکس گرفتی.

این عکس رو هم بابا تونسته بود در حالت خواب ازت بگیره دختر خوشگلم:

 

شب عروسی،سالگرد ازدواج من و بابا و به قمری تولد من هم بود مامان جون،اون شب خوش گذشت ولی حیف که نشد ازت عکسی بگیرم.

 

مامان جون فعلا که شدیم مارکوپولو،آخه قراره که فردا بریم تهران که روز دوشنبه یعنی بیست و نهم رو بریم محمودآباد شمال،اولین بار هست که شما رو میخوایم به شمال ببریم امیدوارم که بهمون خوش بگذره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)