پایان ده ماهگی
عزیزدل مامان الان که دارم این مطالب رو می نویسم آخرین روز ده ماهگی شماست و فردا هفده مرداد ماه هست و تو وارد یازدهمین ماه زندگیت که مصادف با عید سعید فطر هم هست میشی،این ماه هم به سرعت ماههای دیگه گذشت و مثل ماههای قبل با بزرگتر شدنت کارهای جدیدی رو انجام دادی.
این ماه بیشتر توی اتاق خودت خوابیدی البته تو رو تنها نمی ذاشتیم و من و بابا هم مهمونت بودیم و برای اینکه احساس نا امنی نکنی ما هم در اتاقت می خوابیدیم آخه دیگه بدون بودن در کنارت خواب آرامی نداشتم. خوابیدن توی اتاقت باعث شد تا حدودی مستقل بخوابی و چند شب به تنهایی بدون خوندن لالایی و حرکت در کالسکه به خواب بری.
روزهای پایانی ده ماهگی به دلیل خارش و دردی که در لثه هات داشتی خیلی اذیت شدی و بالاخره دو تا از مرواریدای سفید و خوشگلت دراومدن عزیزدلم.
دختر نازم تازگی وقتی آهنگی رو واست میذارم میخندی و شروع به دست زدن میکنی و سرت رو تکون میدی،جان دلم عزیزم.
کودک زیبای من،رستا جان دوست ندارم احساسم رو در قالب جملات کلیشه ای و برگرفته از مطالب بیان کنم ،می خوام که وقتی اونا رو می خونی به دلت بشینه و بدونی که احساس قلبی من هست و از زبان دلم نوشته شده،وجودت در زندگی بهم آرامش میده و تمام هم و غم ما تامین امنیت،آرامش و رفاه تو در پناه خداوند هست و مدام این ذکر لا حول ولا قوت الا بالله رو زمزمه میکنم تا از ظن بد در امان باشی،تک تک اعضای تشکیل دهنده وجودت رو عاشقانه دوست دارم و از خداوند می خواهم که همیشه در زندگی تو رو سلامت و خوشبخت نگهداره، من و بابا هم با تمام وجود عاشق توییم و از صمیم قلب دوستت داریم و هر دو تلاش میکنیم تا تو خوشبخت و شاد زندگی کنی.روی همچون خورشیدت رو که درخشان و نورانی هست می بوسم عزیز دلم.
این چند تا عکس رو میذارم واسه مامانی، با وجود اینکه خیلی وقت نیست که با هم بودیم ولی دلشون خیلی واسه شما تنگ شده:
عزیزم اینجا داری با لب تاپ عمو فردوس بازی می کنی.
اینم عکس رستا جون و بابایی که در حال نگاه کردن به حیاط گرفته شد.
عزیز دلم اینم عکسهای خونه خاله مهسا ایناست در تعطیلات عید فطر،آخه عزیزکم خاله جون چند ماهیه که از بندرعباس به شیراز برگشتند و ساکن شیراز شدند.