آخرین خاطرات دوازده ماهگی رستا جووووووووووون
رستا جان پیشاپیش تولد یک سالگیت مبارک عزیزم
عزیزدلم سلام،روزهای پایانی دوازده ماهگیت رو با کلی حرکات خاص و ویژه ازت داریم سپری میکنیم،این روزها مشغله تولدت از یک طرف،شیطنتات هم از طرف دیگه،حسابی منو گرفتار کرده،ایشاالله همیشه از این گرفتاریها باشه عزیزم.
خوب اول از کارهات بگم که انگار میدونی داری یکساله میشی و شیطنتات هم با خودت بزرگتر میشن عزیزم،دیشب در حالیکه توی آشپزخانه بودم و بابا هم پای تلویزیون داشت چرت میزد و از شما غافل شده بود وقتی وارد حال شدم تو رو ندیدم این ور نگاه کن اون ور نگاه کن،یهو متوجه شدم در راهرو بسته هست خیلی ترسیدم ،خواستم در رو باز کنم دیدم که پشت در نشستی و چسبیدی به در،آروم آروم در رو باز کردم که واست اتفاقی نیفته،منو ترسوندی مامان جون خدا جونم همیشه ازت میخوام که حافظ دخترم باشی و با وجود اینکه کارهای خطرناک انجام میده تو همیشه از اون مراقبت کنی که اتفاق بدی واسش نیفته.آمین.
و برات بگم از اتفاق دیروز صبح عزیزدلم،چقدر تو به این کشوهای کمدت علاقه داری عزیزم،طبق معمول من توی آشپزخانه و شما هم توی روروک داشتی واسه خودت می چرخیدی یهو متوجه شدم که صدایی ازت نمیاد بعد از اینکه تو رو پیدا کردم اینجا بودی مامانم ،ببین خودتو بعد بغلت کردم و یه عالمه تو رو بوسیدمت عزیزکم.
اول لحظه ها رو سریع شکار کردم .............
مامان جون چرا آویزون کشو شدی عزیزم
جونم ......
و بعد از شکار لحظه ها بغلت کردم و کلی خوردمت
تو لوسی می منی چون خیلی خودتو برام لوس میکنی،دیروز که در حال چهار دست و پا اومدن بودی
نمیدونم چرا با صورت به زمین خوردی اونم روی موکت بمیرم دردت گرفت؟؟؟ولی اون لحظه گریه نکردی یه نگاه بهم انداختی ببینی عکس العمل من چیه و روی زمین خوابیدی و خودتو لوس کردی تا بغلت کنم و بعد من اومدم تو رو با کلی ذوق بغل کردم خیلی صحنه قشنگی بود البته بعضی مواقع یه دفعه سرت رو میگذاری روی پاهام و لوس میشی و تا تو رو بغل میکنم می خندی ،الهی فدات شم عزیزم.
راستی روز جمعه دوازده مهر ماه یه کلمه جدید گفتی و اونم "غذا" بود غ ذ ا البته خیلی واضح نبود.
تازگی وقتی که میگم ببینمت سرت رو برمیگردونی و بهم نگاه میکنی جون دلم عزیزم قربونت برم،بهتم که میگم مامان رو ببوس اون لب خوشگلت رو میگذاری روی صورتم و میگی هو و و و و و و و و وم م م م اینم شیوه بوس کردن رستا خانمم.
ساعت هم میشناسی وقتی بهت میگیم ساعت کجاست به ساعت روی دیوار نگاه میکنی و این نتیجه تلاش باباست که ساعت رو به شناسوند.
و باز هم در حال تاب سواری به خواب رفتی دختر نازم ،چقدر تو دختر ماهی هستی که اینقدر راحت به خواب میری عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.
فکر کنم این آخرین مطالب در این ماه باشه مامان جون، آخه خیلی کار روی سرم ریخته واسه تولد و بعدش هم وسایل سفر رو باید جمع کنم عزیزم ،دیگه فرصت نمیشه که این دو روز پایانی ماه دوازدهم رو به وبلاگت سر بزنم البته سعی میکنم مطالب رو یادداشت کنم تا اولین فرصت وارد وبلاگ کنم.
عزیزدل مامان فقط خداوند میدونه که چقدر تورو دوست دارم.