سیده رستاسیده رستا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

رستای بی همتای من

پایان پانزده ماهگی و راه رفتن رستا جونم

1392/10/25 17:39
نویسنده : مامان
408 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به دختر عزیزتر از جانم،دیروز بعد از یک هفته از تهران یرگشتیم و خدارو شکر بالاخره کارهای مربوط به خونه هم تمام شد،عزیزم دیروز به دلیل بارش برف و عدم دید کافی که اکثر شهرها رو فرا گرفته بود هواپیما نتونست اصفهان بشینه و دوباره به تهران برگشت و بعد از کلی معطل شدن در فرودگاه و خسته شدن و کلافگی شما مستقیم به سمت جم پرواز کردیم،آخه پرواز شرکت بابا اینا همیشه به خاطر کارمندهاشون یه نشست هم اصفهان داره،خوب بگذریم که کلی حرفها و کارهاست که باید واست بگم عزیزدلم.

 

 

ساعت 19:10 روز پنج دیماه یهو متوجه شدم که یه کوچولو داری راه میری چند تا قدم برداشتی.

 

آخ جوووووووووووون

 

 

اینقدر ذوق زده شدم که قابل توصیف نیست،اما دیگه راه نرفتی تا 12 دی که تهران بودیم و رسما اونجا شروع به راه رفتن کردی الهی قربونت بشم چقدر تند راه میری مامانم،الان دیگه تقریبا میتونی راه بری و و همون مسیر رو برگردی کلی فیلم ازت گرفتم اینقدر برام جالب بود و اینقدر بامزه راه میری دختر خوشگلم.

 

 

جمعه هفته گذشته که تهران بودیم  جشن تولد پسر خاله عزیز رستا جون آقا پدرام بود و به اتفاق مامانی و خاله مرضیه و من و بابا از صبح به خونه خاله سمیه رفتیم و عصر هم جشن هشت سالگی پدرام جون برگزار شد که خیلی هم بهمون خوش گذشت  از بعد از تولد دائم میگی تبلد و دستات رو میگیری بالا سرت و دست میزنی، اینقدر شیطنت کردی که نتونستم ازتون عکس بگیرم.

 

قلبقلبقلب

 

اولین برف در یک صبح زیبای زمستانی که توسط دختر زیبای من رویت شد یازدهم دیماه بود که رفتیم توی حیاط خونه مامانی و ازت عکس گرفتم.

 

 

 

و این بادکنک باب اسفنجی رو شب گذشته مامانی واسه رستا جون از تیراژه خریدند.مرسی مامانیماچ

 

 

 

 جانمی جان برففففففففففففففففففففففففف

 

 

 قربون اون خنده خوشگلت بشم عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مهسا
19 دی 92 13:14
ماشاالله.... خداپشت وپناهت باشه .....چه قدر بزرگ شدی.......