سیده رستاسیده رستا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رستای بی همتای من

خاطره روز تولد

  عزیز دلبندم روز تولدت غیر قابل پیش بینی شد و تو یهو تصمیم گرفتی که پا به این دنیا بگذاری از این رو من تصمیم گرفتم این خاطره رو ثبت کنم: ماه آخر بارداری که بودم هر هفته باید واسه چک شدن وزن و ضربان قلب  به دکتر مراجعه میکردم خانم دکتر گلشیرازی از یک ماه قبل تاریخ زایمانم رو 29 مهر تعیین کرده بود،دو هفته قبل از این تاریخ که 17 مهر ماه و روز ویزیتم بود به همراه مامانی به بیمارستان نفت رفتیم البته ناگفته نمونه که اون روز من یه کم کمر درد و یکی از علائم زایمان رو هم داشتم که طبق معمول با مراجعه به کتاب فکر کردم چون هفته های آخر رو میگذرونم دچار این عوارض شدم ،خلاصه وقتی دکتر منو دید و معاینه کرد گفت که باید بستری بشی واسه زای...
8 مرداد 1392

پایان هشت ماهگی

 رستای خوشروی من،عزیزم دیروز پانزدهم تیر ماه سالگرد ازدواج من و بابا بود و امروز هفدهم تیر نه ماهگی شما تموم شده و وارد ده ماه شدی وای که چقدر زمان زود میگذره.این عکس مربوط به اولین روز ده ماهگیت هست عزیزم.     این ماه خیلی شیطنت میکنی واسه همین نیاز به مراقبت بیشتری داری،باید حواسم باشه چیزی رو تو دهان نکنی،با رورروکت حرکت میکنی و همه جا میری و دنبالم میای ،وقتی به آشپزخانه میرم تا واست غذا بیارم و از دیدت پنهان میشم گریه میکنی و لی من سریع خودمو بهت نشون میدم،عزیزدلم ،مامان که هیچ وقت تو رو تنهات نمیذاره و دورادور حواسم بهت هست،شیطنتات رو دوست دارم عزیزم.    دختر نازم به دلیل کمبود وقت و مشغله زیادی ...
7 مرداد 1392

روز مبعث پیامبر

امروز وارد نه ماه شدی عزیزم،مدام مخوای دمر شی و سعی میکنی پاهات رو زیر شکم جمع کنی و سینه خیز بری،مامانی و خاله کلمه بابا رو باهات تمرین کردند و تو الان با...با رو میگی،برا چند ثانیه میشینی و موقع خواب روی دست به خواب میری،قربونت برم عزیزم چقدر ناز می خوابی. مهروی من،رستای من، پایان هشت ماهگی تو مقارن بود با مبعث پیامبر(ص) که مامانی و خاله مرضیه ،خاله سمیه و عمو شهرام و پدرام پسر خاله شما که تازه اول دبستان رو پشت سر گذاشته مهمان ما بودند و به اتفاق به بندر طاهری رفته بودیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت.   ...
7 مرداد 1392

دس دسی صداش میاد

    ببین دست زدنت رو عزیزم  چه خوشگل دست میزنی؛توی ده ماهگی دست زدن رو یاد گرفتی،وقتی بهت میگفتم دس دسی کن دست میزدی دیگه کاملا دست و پات رو می شناختی. اینم چند تا عکس از دست زدنت عزیزدلم.     ...
3 مرداد 1392

اولین دندان

امروز 31 تیر ماه هست و بابا متوجه شد که اولین دندون وروجک ما در حال بیرون اومدن هست،(دندون پایین) چند روز بود خیلی ناآروم شده بودی و من نگران شده بودم ولی الان فهمیدم که علت اون همه ناآرومی درد لثه هات بوده عزیزم  البته فقط نوک دندونت بیرون اومده ،به هر حال تولد اولین دندونت مبارک عزیزم.   اینجا پاهای کوچولوت رو میبری به سمت دهنت و می خوای که بخوری.   ...
3 مرداد 1392

حس پاک

عشق مامان هیچ کس نمیتونه احساسم رو نسبت به تو درک کنه، مدام قلبم برای تو در حال تپیدن هست شبها وقتی می خوابی سه بار وان یکاد می خونم و هزار بار به طرز خوابیدنت نگاه می کنم تا خیالم راحت شه،خیلی دوست دارم عزیزم .   ماه تابانم ،رستای من،سلطان قلبم،مایه نشاط و آرامشم از خداوند می خواهم که تو را همانند نامت رستگار و کامیاب کند و در پناه لطف و مهربانییش قرار دهد. آمین .     ...
3 مرداد 1392

خواب ناز رستای نازم

رستا جانم اینم چند تا گلچین زیبا از عکسای ناز شما در حال خواب،عاشقتیم سفید برفی .....  ماشاءالله داری دختر عزیزم.                 در آخر اینم لالایی مخصوص بابایی برای شما رستای ناز: لالالالایی    لالا لالاییییی  بخوابه رستا    این گل زیبا رستای نازم    خوشگل بابا لالالالایی   لالا لالایی لالالالایی   لالا لالایییییی ............... ...
2 مرداد 1392

7 اردیبهشت تولد مامان

عزیزم امروز روز تولد من بود،وقتی بابایی از سر کار به خونه اومد گفت که امروز می خواد واسه من تولد بگیره،من سورپرایز شدم چون فکر می کردم هیچ گونه تدارکی ندیده باشه،ولی بعد فهمیدم که از خیلی وقت پیش هدیه تولد رو خریده بوده و برای اون روز هم کیک رو از قبل سفارش داده،این عکس مربوط به تولد هست که یه شمع صفر هم واسه تو گذاشتیم که باهاش عکس بگیری خوشگلم،بعد از بریدن کیک و گرفتن عکس و هدیه که یک انگشتر خوشگل بود، بابایی گفت که شام رو  بیرون بخوریم،حدودا ساعت 10 بود که به رستوران رفتیم وقتی وارد رستوران شدیم عموهای فیتیله ای رو دیدیم که دارن به رستوران میان آخه اون شب فرهنگسرا جشن بود و عموها رو دعوت گرفته بودن تا برنامه اجرا کنند،بعد از شام ...
30 تير 1392

پایان شش ماهگی

  رستای مامان چند روز آخر ماه ششم رو بندر عباس خونه خاله مهسا بودیم و تو برای اولین بار به بندر عباس سفر کردی ، این عکس از دمر شدن شماست در اولین روز از هفت ماهگی ،توی این ماه بود که کلمه مام رو با اون زبون کوچولوت گفتی. چقدر برای ما لذت بخش هست وقتی حرکت جدیدی رو انجام میدی عزیزم. ...
30 تير 1392